بازدید امروز : 194
بازدید دیروز : 96
کل بازدید : 359867
کل یادداشتها ها : 158
قالیشویی کرامت؛ شیرینیسرای فرد یزدی؛ لبنیات اخوان؛ کتابفروشی عسگری؛ و … مغازهی میرزا سبحان، دو سه تا مغازه مانده به چهارراه. پیرمرد ایستاد. کار همیشگیاش بود؛ یعنی هر وقت که از اینجا رد میشد. در شیشهای را هل داد. در به سمت داخل چرخید. تو نرفت. کلاهش را برداشت؛ مثل همیشه.
- سلام آمیز سبحان! خسته نباشی. الهی عاقبت به خیر شی. خدا حاج خانومو برات نگه داره که حاج خانوم مارو نگه داشتی.
میرزا سبحان لبخندی زد: « علیک سلام! مونده نباشی سید! » ؛ مثل همیشه.
چشمهای پیرمرد درست در امتداد شعاع دید پیرزن قرار گرفت. عادت همیشگیشان بود؛ یعنی از اول ازدواجشان، پنجاه و هفت هشت سال پیش. مستقیم به چشم همدیگر نگاه میکردند، پلک هم نمیزدند؛ یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه، حتی گاهی ده دقیقه. توی همین نگاهها همه چیز را به هم میگفتند؛ قدر دو ساعت، سه ساعت حرف زدن. پیرزن هنوز این عادتش را ترک نکرده بود؛ وقتی به پیرمرد نگاه میکرد، محال بود پلک بزند. پنج دقیقه و ده دقیقه که مال دوران جوانیاش بود. الآن برایش چیزی نبود. اگر احتمال میدادم باور کنی، میگفتم پیرزن سی و پنج سال پلک نزده بود! اما پیرمرد، چشمهایش کمفروغ شده بود؛ زیاد پلک میزد.
پیرمرد در حالی که نگاهش را از چشمهای پیرزن برنمیداشت، دستکشان روی فرش عصایش را پیدا کرد. از مقابل پیرزن بلند شد. تا دم در رفت. ایستاد. برگشت و دوباره به چشمهای پیرزن نگاه کرد؛ مستقیم به او زل زده بود. دلش غنج رفت. عاشق این حس بود. از کنار در تا دم پنجره عصا زد. دوباره برگشت؛ پیرزن هنوز مستقیم توی چشمهایش زل زده بود. ضربان قلبش را میشنید. لبخند زد. همانجا نشست و میرزا سبحان را دعا کرد: «الهی عاقبت به خیر شی. خدا حاج خانومو برات نگه داره که حاج خانوم ما رو نگه داشتی». مثل همیشه.
پیرزن استکان چای و نعلبکی را جلوی پیرمرد گرفت. قضیه مال سی و پنج سال پیش است. حتماً آن موقع نمیشد بهشان پیرمرد و پیرزن گفت. دوباره مینویسم:
خانومی استکان چای و نعلبکی را جلوی سید گرفت. همدیگر را به همین اسامی صدا میزدند: خانومی، سید؛ از همان روز اول ازدواج تا روز آخر! سید استکان و نعلبکی و دست خانومی را با هم در مشتش گرفت. دست دیگرش را روی دست خانومی گذاشت. نوازشش کرد. لازم نبود چیزی بگوید. داشتند به چهرهی هم نگاه میکردند. یعنی از همان اول (از همان جایی که نوشتهام «خانومی استکان چای و نعلبکی…») نگاه از چشم هم برنداشته بودند. سید نه به استکان و نعلبکی نگاه کرده بود، نه به دست خانومی. نیازی به نگاه نداشت. حس بیناییاش را برای کار دیگری لازم داشت؛ برای این که درست زل بزند توی چشمهای خانومی.
خانومی کنار سید نشست. سرش را روی شانهی سید گذاشت. دیگر نگاهشان به هم نبود، اما دست خانومی هنوز توی مشت سید بود.
- سید! امروز یه سر بریم مغازهی میرزا سبحان؟
خوب حتماً میرفتند دیگر. سید به یاد نداشت حتی یک درخواست خانومی را رد کرده باشد. هر درخواستی که میکرد حتماً دلیل قرص و محکمی برایش داشت. کارهای خانومی عجیب بود. سید مطمئن بود خانومی آینده را میبیند؛ حتی سی و پنج سال بعد را (یعنی همان جایی که نوشتهام «چشمهای پیرمرد درست در امتداد شعاع دید پیرزن…»). اشک خانومی روی شانهی سید چکید. سید سرش را به سر خانومی تکیه داد. اشک او هم روی گونهی خانومی چکید. گریه شخصیشان فقط همین قدر بود : یک قطره اشک خانومی برای سید، یک قطره اشک سید هم برای خانومی؛ منتها خانومی علت گریهاش را میدانست، اما سید نه. از گریه خانومی گریهاش میگرفت. خانومی قدر اشکهایش را میدانست، هدرشان نمیداد. اشکش را مقدس میکرد. زمزمه کرد : « السلام علیک یا ابا عبدا… ». سید ادامه داد: « و علی الارواح التی حلت بفنائک… ». دوتایی های های زدند زیر گریه.
قالیشویی کرامت؛ شیرینیسرای فرد یزدی؛ لبنیات اخوان؛ کتابفروشی عسگری؛ و … عکاسی سبحان، دو سه تا مغازه مانده به چهارراه. پیرمرد ایستاد. کار همیشگیاش بود؛ یعنی هر وقت که از اینجا رد میشد.
پیرمرد نمیدانست چطور میشود عکسی گرفت که هر کجا میروی، مستقیم به تو نگاه کند. تنها عکس خانومی، عکسی که سی و پنج سال پیش درست یک روز قبل از مرگش گرفته بود، از همین قماش بود؛ عکسی که اگر نبود، سید دو روز هم بعد از مرگ خانومی دوام نمیآورد. خانومی هم لابد این را میدانست که یک روز پیش از آن حادثه با سید به مغازهی میرزا سبحان رفته بود. خانومی آینده را میدید؛ سید مطمئن بود.
در شیشهای را هل داد. در به سمت داخل چرخید. تو نرفت. کلاهش را برداشت؛ مثل همیشه.
- سلام آمیز سبحان! خسته نباشی. الهی عاقبت به خیر شی. خدا حاج خانومو برات نگه داره که حاج خانوم مارو نگه داشتی.
مثل همیشه….
----
عزیزم اینو هم بخون
http://www.7sang.com/mag/2003/07/04/story-angel_life.php