بازدید امروز : 144
بازدید دیروز : 96
کل بازدید : 359817
کل یادداشتها ها : 158
عاشقانه دستهایش را گرفتم ... گرمای عجیبی در سینه، جانم را می سوزاند ...
عطر عجیبی پراکنده بود ... حالتی داشتم وصف ناپذیر ... گویی در آسمان بودم ...
به من لبخند می زد و در انتظار جوابش بود ...
نبضش را در دستانم حس می کردم ...
تنها چیزی که درونم را آزار می داد ... شرم داشتم در چشمانش نگاه کنم ...
لیاقتش را نداشتم ... من کجا و آسمان کجا ...؟؟؟
احساس کردم او هم می گرید ... همانطور اشک می ریخت ...
این من بودم که باید گریه می کردم .