سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 152
بازدید دیروز : 96
کل بازدید : 359825
کل یادداشتها ها : 158

نوشته شده در تاریخ 87/3/8 ساعت 1:33 ع توسط رویا


در تعطیلات کریسمس،در یک بعد از ظهر سرد زمستانی،پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند.دست کودک را گرفت وداخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید...بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد.انشاا...که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد...
 

پرسید: خانم! شما خدا هستید؟؟؟


زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.

پسرک گفت:
 

مطمئن بودم با او نسبتی دارید



بهار93   





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ