سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 232
کل بازدید : 357583
کل یادداشتها ها : 158

نوشته شده در تاریخ 90/11/17 ساعت 9:43 ص توسط رویا


لوئیز، زنی بود بالباس های کهنه و مندرس، ونگاهی مغموم. وارد خواروبارفروشی محله شد و بافروتنی ازصاحب مغازه خواست کمی خواروبار به اوبدهد. به نرمی گفت شوهرش بیماراست ونمی تواند کارکند، وشش بچه شان بی غذا مانده اند.جان لانگ، صاحب مغازه، بابی اعتنایی، محلش نگذاشت و باحالت بدی خواست اورا بیرون کند.زن نیازمند، درحالتی که اصرار میکرد گفت:"آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پولتان را می آورم.جان گفت نسیه نمی دهد.مشتری دیگری که کنارپیشخوان ایستاده بود، وگفتگوی آن دو رامی شنید به مغازه دارگفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم بامن.خواروبارفروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟لوئیز گفت: اینجاست.لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر."لوئیز باخجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد. وچیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه باتعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.خواروبارفروش باورش نشد. باناباوری شروع به گذاشتن جنس درکفه دیگرترازو کرد. آن قدرچیزگذاشت تاکفه ها برابرشدند.دراین وقت، خواروبارفروش باتعجب ودلخوری تکه کاغذ رابرداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم،و ازنیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."مغازه دار بابهت جنس هارا به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیرخشکش زد.لوئیز خداحافظی کرد و رفت.

 *فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدراست...*



بهار93   





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ