بازدید امروز : 82
بازدید دیروز : 232
کل بازدید : 357657
کل یادداشتها ها : 158
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانه به گل،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست