دل دل است. باید رهایش کرد. یک روز این رنگ...یک روز آن رنگ...هر روز بهانه! به خودی خود عجیب موجودیست. اگر جوان هم باشد مونث هم باشد سرخ هم باشد که دیگر... چموش می شود گاهی. اول فکر می کردم جز تپیدن و تنگ شدن و گرفتن کاری بلد نیست ولی حالا می دانم اگر راهی به سوی تو باشد از همین دروازه ی خوننین می گذرد. بعضی شبها گم می شود. نمی دانم کجا می رود فقط میدانم پیش من نیست. جیب هایم را می گردم. دستهایم را می نگرم.گوشه ی اتاقم. زیر تختم.بین نقاشی هایم. لابلای دفتر خاطرات بنفشم... نیست! نفس که می کشم صدایی بر می خیزد. صدای آه! چیزی نیست. هوا در فضای خالی سینه ام می پیچد و این صدا را تولید میکند. جدی نمی گیرم...
دل دل است دیگر...اگر سر به راه بود که مال من نبود!
