بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 42
کل بازدید : 357779
کل یادداشتها ها : 158
فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذیرفت.
او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بود، بطوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشقهای دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند.
آن مرد گفت: نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند، باآنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت میآید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل میکند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسند.
مردی که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم… میبینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو.یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین ما شده بود…
از طرف مدرسه به پسر داییم گفتن برو درباره “عمه ی عطار” تحقیق بنویس، کل فامیل رو بسیج کرده که درباره “عمه ی عطار” مطلب جمع کنن، آخرشم به هیچ جا نرسیدیم! اصلا هیچ منبعی درباره خانواده پدری عطار پیدا نمیشد.
زن داییم رفته مدرسه داد و بیدار که این چه تحقیقی به بچه مردم میدین! عمه ی عطار به چه درد بچه میخوره آخه!؟ مدیر مدرسه هم گفته خانم موضوع تحقیق اصلا “عمه ی عطار” نبوده “ائمه ی اطهار” بوده!!!