سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 59
کل بازدید : 357882
کل یادداشتها ها : 158

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 88/7/16 ساعت 8:19 ص توسط رویا


پرنده می شوم

می پرم تا دوردست

حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته...

و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته

به یکباره...

تا انتها...

...و مست می شوم ...

                                 ... 

                                      ...

 پاییز شده و سردی هوا چقدر تنهاییم رو به رخم می کشه

درد دلم با تو مامانی ، چرا باید یه جوان وقتی که باید عشق کنه بره جون بکنه و پول پیدا کنه به زور خونه بخره و وقتی که خونه دار شد ، ماشین دار شد ، پول جمع کرد پـــیــــر بشه و نتونه باهاش عشق کنه ،حال کنه !

دوست خوبم... خسته ام . خسته ام . نمی دونم چرا اینقدر متغیر شدم یه امید کوچیک جریان پیدا می کنه تو زندگیم به شدت خوشهال می شم طوری که هر چی شعر قشنگ می خونم هنوز دارم می رقصم !

وقتی ناراحتم یا یه من عسل نمی شه خوردم ! خیلی بده . باید کم کم درستش کنم

شدم یه پیرمرد نه ؟

یه جا خوندم : پاییز بهاریست که عاشق شده است ! یاعلی



  



نوشته شده در تاریخ 88/7/15 ساعت 8:16 ص توسط رویا


مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
  آشناتر شد
سایبان از بید مجنون ،
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
 

redrose_md_clr.gif



مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
 
 

flow019.gifflow019.gifflow019.gif



می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
می شود سرشار -
- از رازی بهاری شد

redSmCLR.gifredSmCLR.gifredSmCLR.gif


دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را می شود پرسید
آسمان را می شود پاشید
می شود از چشمهایش ...
چشمها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشنتر از اینجا و اکنون شد
 

flow019.gifflow019.gifflow019.gif



جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

redSmCLR.gifredSmCLR.gifredSmCLR.gif
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
!

می شود برگشت
اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشمها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم...
 

heart3.gif



  



نوشته شده در تاریخ 88/6/16 ساعت 12:34 ع توسط رویا


 

 

 

 

 



  



نوشته شده در تاریخ 88/6/7 ساعت 1:10 ع توسط رویا


 

 

با سیم ناز مژهات یه عمر گیتار میزنم
نگاهتو کوک نکنی من خودمو دار میزنم
چشات اگه رو پنجره طرح ستاره نزنن
دست خودم نیست دلمو به درو دیوار میزنم



  



نوشته شده در تاریخ 88/4/21 ساعت 2:41 ع توسط رویا


روزی یـــک مــرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند و چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :نظرت درباره مسافرتمان چه بود ؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: فکر کنم.!!!!!!!!

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ? تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،و نمیدانست چه بگوید.پسر اضافه کرد:متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم...............



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ