بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 59
کل بازدید : 357882
کل یادداشتها ها : 158
می پرم تا دوردست
حوالی همان جا که عطر نفس تو با رطوبت غمناک پاییز درآمیخته...
و سرمی کشم پیمانه ای که به دستان تو رونق گرفته
به یکباره...
تا انتها...
...و مست می شوم ...
...
...
پاییز شده و سردی هوا چقدر تنهاییم رو به رخم می کشه
درد دلم با تو مامانی ، چرا باید یه جوان وقتی که باید عشق کنه بره جون بکنه و پول پیدا کنه به زور خونه بخره و وقتی که خونه دار شد ، ماشین دار شد ، پول جمع کرد پـــیــــر بشه و نتونه باهاش عشق کنه ،حال کنه !
دوست خوبم... خسته ام . خسته ام . نمی دونم چرا اینقدر متغیر شدم یه امید کوچیک جریان پیدا می کنه تو زندگیم به شدت خوشهال می شم طوری که هر چی شعر قشنگ می خونم هنوز دارم می رقصم !
وقتی ناراحتم یا یه من عسل نمی شه خوردم ! خیلی بده . باید کم کم درستش کنم
شدم یه پیرمرد نه ؟
یه جا خوندم : پاییز بهاریست که عاشق شده است ! یاعلی
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
با سیم ناز مژهات یه عمر گیتار میزنم
نگاهتو کوک نکنی من خودمو دار میزنم
چشات اگه رو پنجره طرح ستاره نزنن
دست خودم نیست دلمو به درو دیوار میزنم
روزی یـــک مــرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند و چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :نظرت درباره مسافرتمان چه بود ؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: فکر کنم.!!!!!!!!
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ? تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،و نمیدانست چه بگوید.پسر اضافه کرد:متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم...............