بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 76
کل بازدید : 357327
کل یادداشتها ها : 158
شروع به نوشتن که میکنم ذهنم خالی میشه,دلم پرحرفه ولی ذهنم یاری نمی ده.انگاری که بخوای با چشمات بانگاه کردن به سطرهای برگه ای که جلوی روته بخوای همه ی حسَت رو خالی کنی,ولی نمیشه.دوست داری حرف بزنی,دوست داری دادوهوار راه بندازی ولی فقط سکوت لحظه هاتو پرکنه.دیگه حتی نمی تونی صدای سکوتتو تحمل کنی....
بعد یه خلآ.....می گیردت ,توش غرق میشی,حسش می کنی ,نه که تازه باشه نه ,فقط اینکه این حسَ بی رنگی گاهی اوقات پررنگ تر میشه سوال پیچت میکنه می مونی چی جوابشو بدی چی بگی؟بگی تموم شد؟بگی نخواستم ؟بگی خواست..!!
دوست یعنی کسی که تورو واسه خودش نخواد,تورو به خاطرخودت بخواد, تورو نخواد چون بهت نیاز داره یا اینکه نیازشوبرطرف کنی,بلکه نیازش تو باشی,دوست یعنی کسی که اگه سالها نبینیش,یا اینکه فرسنگ ها ازت دور باشه به یادت باشه یا اینکه گاهی یادت بیفته حداقل...
دوست خوبت باشه مثه ستاره ها باشه که اگه نبینیشم مطمئن باشی سرجاشه.دوستت داشته باشه وگاهی برات دعا کنه حتی اگه مال اون نباشی حداقل آرزوی اون باشی. اگر رفت وتنهات گذاشت نترس, هیچ کس تنها نیست.....!
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
آهنگساز : فردین خلعتبری
تنظیم کننده : فردین خلعتبری
خواننده : علیرضا قربانی
اگه می خواین دانلودش کنید اینجا رو کلیک کنید
هرگز به انتهای جاده چشم مدوز. آخر همه جاده ها نادیدنی و گنگ است. به جای آن کناره های جاده را نظاره کن. جایی که الان در آن قرار داری.
داستان کوتاه و آموزنده
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."